محمدرضا شفیعیکدکنی:
بزرگا گیتی آرا نقش بند روزگارا
ای بهار ژرف
به دیگر روز و دیگر سال
تو میآیی و
باران در رکابت
مژدهی دیدار و بیداری
تو میآیی و همراهت
شمیم و شرم شبگیران
و لبخند جوانهها
که میرویند از تنوارهی پیران
تو میآیی و در باران رگباران
صدای گام نرمانرم تو بر خاک
سپیداران عریان را
به اسفندارمذ تبریک خواهد گفت
تو میخندی و
در شرم شمیمت شب
بخور مجمری خواهد شدن
در مقدم خورشید
نثاران رهت از باغ بیداران
شقایقها و عاشق ها
چه غم کاین ارغوان تشنه را
در رهگذر خود
نخواهی دید
فرخ تمیمی:
آن زمان، از شاخسار ترد سیب
نو بهار مهر و شادی میدمید
از زمین زنده، آوند گیاه
خون گرم زندگانی میمکید
شوق پنهانی به دل میآفرید
باد نمناک بیابانهای دور،
ذرههایش در مشامم مینشست
بوی زن میداد و بوی خون شور
طعم سوزان سحرگاه سپید
درد را میکشت و شادی میفزود
نور نیروبخش خورشید بلند
خواب را از پلک چشمان میربود
روز بود و روز بود و روز بود
خستگی در دستهایم مرده بود
تیرگی در کوچهها جان میسپرد
روز، شبها را به یغما برده بود
هر نگاهی خوشهیی از نور بود
هر تنی، سرشار خون زیستن
چون خلیجی پیش میرفت آن زمان!
هر هوس در پهنهی احساس من
دستها با دوستی پیوند داشت
عشق بود و شادی و مهر و صفا
هستی ما، گرم کار زندگی
جوش خون در دستها، در گامها
این زمان، از راه میاید بهار،
خسته گام و نیمرنگ و ناشناس
من ندانم باز هم باید گشود
دستها را از پی حمد و سپاس؟
مطالب مرتبط :
تو ,روز ,شادی ,محمدرضا ,میآیی ,خون ,میآیی و ,و شادی ,بود و ,و در ,را به
درباره این سایت