یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.
در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.
پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید. کشاورز گفت: خوب، این ن می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.
کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟ کشاورز گفت: آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه!!؟
پاییز این مسافر غمگین رسیده است
بر قالی ِ قشنگ ِ زمین آرمیده است
پاییز ِ زرد، مثل غزالی گریزپا
از دستِ هجمه های زمستان رمیده است
آنقدر خسته است که از فرطِ خستگی
گویی که جاده های زمان را دویده است
در دست او طلوع انار است و پرتقال
پاییز در افق، گلِ خورشید چیده است
پاییز، روی بومِ غم انگیزِ روزگار
تصویرِ شاعرانه ی خود را کشیده است
مِهرش به دل نشسته و آبان و آذرش
مثل نسیم، در دلِ باران وزیده است!
پاییز عاشق است، شبیهِ تمام ما
یک قطره روی گونه ی زردش چکیده است.
#دکتر_یدالله_گودرزی
از فراقت , من فراغت را نمی جویم هنوز
یک نفر بی آنکه باشد , هست و با اویم هنوز
شعر گفتن را غمت چون خوب یادم داده ست
نکته ای گفتی به تفسیرش غزل گویم هنوز
گفتم از جان بگذرم تا گردم از جانان رها
پای بر چشمم نهاد از خاک می رویم هنوز
برکه با تصویر ماهش عشق بازی می کند
دوری و سرمستی از یاد تو می بویم هنوز
من نه یک دم زندگی کردم نه مردم بعد تو
شانه ات گم شد , پریشان ست گیسویم هنوز
فصل کوچ ست و پرنده خانه اش را ترک کرد
من که ره با اختیار خود نمی پویم هنوز
آن چنان نالیده ام من تا هزارن سال هم
می رسد در گوش ها آواز چون قویم هنوز .
نام شاعر:
الهام ملک محمدی
محمدرضا شفیعی کدکنی، شاعر، نویسنده و استاد برجسته ادبیات با انتشار پستی در صفحه شخصی خود به درگذشت مظاهر مصفا، استاد دانشگاه و شاعر برجسته معاصر واکنش نشان داد. برترینها: محمدرضا شفیعی کدکنی، شاعر، نویسنده و استاد برجسته ادبیات با انتشار پستی در صفحه شخصی خود به درگذشت مظاهر مصفا، استاد دانشگاه و شاعر برجسته معاصر واکنش نشان داد. دلنوشتهی شفیعی کدکنی برای مظاهر مصفا استاد کدکنی با انتشار متنی از مصفا در ایسنتاگرام خود نوشت: میخواستیم هشتم آبان که رسید با حسرت بگوییم: دریغا قیصر! هشتم آبان شد. با درد بیشتر اما دریغا مصفا!. که آسوده شد. مصفا سالهای متمادی استاد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران و دانشگاه آزاد بود که روز گذشته در تهران دارفانی را وداع گفت. مظاهر مصفا یکی از قصیدهسرایان شاخص ایرانی بعد از ملکالشعرا بهار است. وی در کشورهای افغانستان و هند و دیگر کشورهای فارسیزبان نیز دارای شهرت است.
یکی از نظریههای ادبی معطوف به خواننده که در اواخر قرن بیستم، توسط مایکل ریفاتر(1)، معناشناس فرانسوی، مطرح شد نظریهی توانش ادبی در تفسیر شعر است. مطابق این نظریه شعر نوعی کاربرد ویژهی زبان است و برخلاف زبان معمولی که کاربردی و عملی است و برای اشاره به نوعی "واقعیت" به کار میرود، زبان شاعرانه بر پیام بهعنوان "هدفی درخود" تأکید میکند.
|
تقصیر تو شد شعرم اگر مسأله ساز است
زیبایـــی تــــو بیشتر از حدّ مجــــاز است
هرچند که پوشیده غزل گفته ام از تو
گفتند به اصلاحیه ی تازه نیـــاز است
گفتند و ندیدند کـــــه آتش نفســـم من
حتّی هوس بوسه ی تو روح گداز است
تو آمدی و پلک کسی بسته نمی شد
آن دکمه ی لامذهب تو باز که باز است
مغـــرورتر از قویـــی در حوضچــــه ی پـــارک
که دور و برش همهمه ی یک گله غاز است
گیسوت بلند است و گره دارد بسیار
جذابیت قصه ات از چند لحـاظ است
از زلف تـو یک تار بـــه رقص آمده در باد
چابکتر از انگشت زنی چنگ نواز است
عشق تو تصاویر بهارانه ی چالوس
پردلهره مانند زمستان هراز است
چون سمفونــــی نابغــــــه ای یکسره در اوج
وقتی که نشیب است؛ زمانی که فراز است
ای کـــاش کــــه هر روز بیایــــی و بگویـــــم:
می خواهم عاشق بشوم باز؛ اجازه است؟!
رفتم اگر خسته ای از من و دیدار من
می روم و می رود زحمت بسیار من
عشق ندا می دهد ترک سر آنگه قدم
پر خَم خونین بود راه به هنجار من
این همه را مشتری کشته پس از دیگری
هیچ مبدّل نشد رونق بازار من
هر چه کران گیری از نقطه آشوب عشق
باز تو بیرون نه ای از خط پرگار من
جور و جفا می کنی مهر و وفا می کنم
جور و جفا کار توست مهر و وفا کار من
فارغی از حال ما خفته به بالین ناز
یک مژه بر هم نزد دیده بیدار من
سوی سرای فقیر گر قدمی می نهی
مفرش سرخ افکند چشم گهر بار من
عاکف اگر بخت توست دولت سر سخت توست
یاد نیارد زما یار دل آزار من
عاکف خراسانی
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم،
- می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری!
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
- که مرا
زندگانی بخشد
چشم های تو به من می بخشد
شورِ عشق و مستی
و تو چون مصرعِ شعری زیبا
سطرِ برجسته ای از زندگی من هستی.
حمید مصدق
مطالب مرتبط :
محمدرضا شفیعیکدکنی:
بزرگا گیتی آرا نقش بند روزگارا
ای بهار ژرف
به دیگر روز و دیگر سال
تو میآیی و
باران در رکابت
مژدهی دیدار و بیداری
تو میآیی و همراهت
شمیم و شرم شبگیران
و لبخند جوانهها
که میرویند از تنوارهی پیران
تو میآیی و در باران رگباران
صدای گام نرمانرم تو بر خاک
سپیداران عریان را
به اسفندارمذ تبریک خواهد گفت
تو میخندی و
در شرم شمیمت شب
بخور مجمری خواهد شدن
در مقدم خورشید
نثاران رهت از باغ بیداران
شقایقها و عاشق ها
چه غم کاین ارغوان تشنه را
در رهگذر خود
نخواهی دید
فرخ تمیمی:
آن زمان، از شاخسار ترد سیب
نو بهار مهر و شادی میدمید
از زمین زنده، آوند گیاه
خون گرم زندگانی میمکید
شوق پنهانی به دل میآفرید
باد نمناک بیابانهای دور،
ذرههایش در مشامم مینشست
بوی زن میداد و بوی خون شور
طعم سوزان سحرگاه سپید
درد را میکشت و شادی میفزود
نور نیروبخش خورشید بلند
خواب را از پلک چشمان میربود
روز بود و روز بود و روز بود
خستگی در دستهایم مرده بود
تیرگی در کوچهها جان میسپرد
روز، شبها را به یغما برده بود
هر نگاهی خوشهیی از نور بود
هر تنی، سرشار خون زیستن
چون خلیجی پیش میرفت آن زمان!
هر هوس در پهنهی احساس من
دستها با دوستی پیوند داشت
عشق بود و شادی و مهر و صفا
هستی ما، گرم کار زندگی
جوش خون در دستها، در گامها
این زمان، از راه میاید بهار،
خسته گام و نیمرنگ و ناشناس
من ندانم باز هم باید گشود
دستها را از پی حمد و سپاس؟
مطالب مرتبط :
درباره این سایت