محل تبلیغات شما

گنجینه ی بهترین اشعار



مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد. 

 

یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را  به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.
در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد،  اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.
پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید. کشاورز گفت: خوب، این ن می آمدند چیز خوبی  در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.
کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟ کشاورز گفت: آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه!!؟ 



پاییز این مسافر غمگین رسیده است
بر قالی ِ قشنگ ِ زمین آرمیده است

پاییز ِ زرد، مثل غزالی گریزپا
از دستِ هجمه های زمستان رمیده است

آنقدر خسته است که از فرطِ خستگی
گویی که جاده های زمان را دویده است

در دست او طلوع انار است و پرتقال
پاییز در افق، گلِ خورشید چیده است

پاییز، روی بومِ غم انگیزِ روزگار
تصویرِ شاعرانه ی خود را کشیده است

مِهرش به دل نشسته و آبان و آذرش
مثل نسیم، در دلِ باران وزیده است!

پاییز عاشق است، شبیهِ تمام ما
یک قطره روی گونه ی زردش چکیده است.


#دکتر_یدالله_گودرزی


از فراقت , من فراغت را نمی جویم هنوز
یک نفر بی آنکه باشد , هست و با اویم هنوز

شعر گفتن را غمت چون خوب یادم داده ست
نکته ای گفتی به تفسیرش غزل گویم هنوز

گفتم از جان بگذرم تا گردم از جانان رها
پای بر چشمم نهاد از خاک می رویم هنوز

برکه با تصویر ماهش عشق بازی می کند
دوری و سرمستی از یاد تو می بویم هنوز

من نه یک دم زندگی کردم نه مردم بعد تو
شانه ات گم شد , پریشان ست گیسویم هنوز

فصل کوچ ست و پرنده خانه اش را ترک کرد
من که ره با اختیار خود نمی پویم هنوز

آن چنان نالیده ام من تا هزارن سال هم
می رسد در گوش ها آواز چون قویم هنوز .
نام شاعر:
الهام ملک محمدی


محمدرضا شفیعی کدکنی، شاعر، نویسنده و استاد برجسته ادبیات با انتشار پستی در صفحه شخصی خود به درگذشت مظاهر مصفا، استاد دانشگاه و شاعر برجسته معاصر واکنش نشان داد. برترین‌ها: محمدرضا شفیعی کدکنی، شاعر، نویسنده و استاد برجسته ادبیات با انتشار پستی در صفحه شخصی خود به درگذشت مظاهر مصفا، استاد دانشگاه و شاعر برجسته معاصر واکنش نشان داد. دل‌نوشته‌ی شفیعی کدکنی برای مظاهر مصفا استاد کدکنی با انتشار متنی از مصفا در ایسنتاگرام خود نوشت: می‌خواستیم هشتم آبان که رسید با حسرت بگوییم: دریغا قیصر! هشتم آبان شد. با درد بیشتر اما دریغا مصفا!. که آسوده شد. مصفا سال‌های متمادی استاد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران و دانشگاه آزاد بود که روز گذشته در تهران دارفانی را وداع گفت. مظاهر مصفا یکی از قصیده‌سرایان شاخص ایرانی بعد از ملک‌الشعرا بهار است. وی در کشورهای افغانستان و هند و دیگر کشورهای فارسی‌زبان نیز دارای شهرت است.


یکی از نظریه‌های ادبی معطوف به خواننده که در اواخر قرن بیستم، توسط مایکل ریفاتر(1)، معناشناس فرانسوی، مطرح شد نظریه‌ی توانش ادبی در تفسیر شعر است. مطابق این نظریه شعر نوعی کاربرد ویژه‌ی زبان است و برخلاف زبان معمولی که کاربردی و عملی است و برای اشاره به نوعی "واقعیت" به کار می‌رود، زبان شاعرانه بر پیام به‌عنوان "هدفی درخود" تأکید می‌کند.
ریفاتر نظریه‌ی توانش ادبی در تفسیر شعر را در کتاب "نشانه‌شناسی شعر"(2) گسترش داده و در آن به تفصیل توضیح داده که تنها خوانندگان برخوردار از توانش ادبی می‌توانند به فراسوی معنای سطحی و ظاهری شعر راه پیدا کنند و معناهای باطنی و ژرفی را که در لایه‌های درونی شعر پنهان است، درک کنند. مطابق این نظریه، اگر یک شعر را به‌عنوان رشته‌ای از جمله‌ها در نظر بگیریم آن‌گاه توجه خود را به معنای ظاهری آن محدود کرده‌ایم و این معنای ظاهری صرفاً چیزی است که در واحدهای اطلاعاتی شعر به نمایش گذاشته شده است. حال‌آن‌که واکنش حقیقی در برابر شعر هنگامی ظاهر می‌شود که بفهمیم که نشانه‌های موجود در شعر از دستور زبان رایج یا بازنمایی عادی دور می‌شوند، و به نظر می‌رسد که شعر معنا را تنها به صورت غیر مستقیم القا می‌کند و با انجام این کار "بازنمایی ادبی واقعیت را تهدید می‌کند". مطابق این نظریه درک معنای یک شعر تنها به توانایی زبانی خواننده نیاز دارد، ولی در تفسیر یک شعر، برای پرداختن به جنبه‌های غالباً غیر دستوری آن، باید از "توانش ادبی" برخوردار بود. خواننده، ضمن فرایند تفسیر، در مواجه با مانعهای غیر دستوری ناگزیر است لایه‌ای عمیقتر و عالیتر از معنا را آشکار سازد که جنبه‌های غیر دستوری متن را تشریح می‌کند. آن‌چه سرانجام باید کشف شود یک "ماتریس ساختاری" است که می‌تواند به یک جمله یا حتا یک واژه کاهش پیدا کند. این ماتریس را تنها به طور غیر مستقیم می‌توان استنتاج کرد و به صورت یک کلمه یا یک جمله عملاً در شعر وجود ندارد. شعر، از طریق روایتهای موجود در ماتریسش به صورت عبارتهای آشنا، کلمات متداول و گاهی مبتذل، نقل قولها یا تداعیهای قراردادی، با ماتریس ساختاری خود در پیوند است. این روایتها را ریفاتر "هیپوگرام" نامیده است. از هیپوگرام‌ها ماتریس ساختاری شعر نتیجه می‌شود و همین ماتریس است که سرانجام به شعر وحدت می‌بخشد. فرایند تفسیر شعر بر اساس هیپوگرام‌ها و ماتریس ساختاری را می‌توان به صورت زیر جمع‌بندی کرد:

1- متن شعر را برای دریافتن معنای ظاهری و سطحی آن چند بار با دقت و تمرکز بخوانید.
2- عنصرهایی را که غیر دستوری به نظر می‌رسند و مانع از یک تفسیر تقلیدی معمولی می‌شوند، مشخص کنید.
3- موضوعهای کلیدی (هیپوگرام‌ها) را که در متن شعر بیانی گسترده و مکرر یا غریب و ناآشنا دارند، کشف کنید.
4- از "هیپوگرام‌ها" به "ماتریس" شعر برسید؛ یعنی یا واژه یا یک عبارت یا یک جمله را بیابید که بتواند به‌عنوان ریشه و در گسترش خود، هیپوگرام‌ها و متن شعر را بازتولید کند.

حال، به عنوان نمونه، طبق این فرایند، شعر "بی‌روزها عروسک"، سروده‌ی سهراب سپهری، را بررسی می‌کنیم. نخست خوانش متن شعر:

این وجودی که در نور ادراک
مثل یک خواب رعنا نشسته
روی پلک تماشا
واژه‌های تر و تازه می‌پاشد
چشمهایش
نفی تقویم سبز حیات است
صورتش مثل یک تکه تعطیل عهد دبستان سپید است.

سالها این سجود طراوت
مثل خوش‌بختی ثابت
روی زانوی آدینه‌ها می‌نشست.
صبحها مادر من برای گل زرد
یک سبد آب می‌برد.
من برای دهان تماشا
میوه‌ی کال الهام می‌بردم.

این تن بی شب و روز
پشت باغ سراشیب ارقام
مثل استوره می‌خفت.
فکر من از شکاف تجرد به او دست می‌زد.
هوش من پشت چشمان او آب می‌شد.
روی پیشانی مطلق او
وقت از دست می‌رفت.
پشت شمشادها کاغذ جمعه‌ها را
انس اندازه‌ها پاره می‌کرد.
این حراج صداقت
مثل یک شاخه‌ی تمر هندی
در میان من و تلخی شنبه‌ها سایه می‌ریخت.
یا شبیه هجومی لطیف
قلعه‌ی ترسهای مرا می‌گرفت.
دست او مثل یک امتداد فراغت
در کنار "تکالیف" من محو می‌شد.

(واقعیت کجا تازه‌تر بود؟
من که مجذوب یک حجم بی‌درد بودم
گاه در سینی فقرخانه
میوه‌های فروزان الهام را دیده بودم.
در نزول زبان خوشه‌های تکلم صدادارتر بود
در فساد گل و گوشت
نبض احساس من تند می‌شد.
از پریشانی اطلسیها
روی وجدان من جذبه می‌ریخت
شبنم ابتکار حیات
روی خاشاک
برق می‌زد.)

یک نفر باید از این حضور شکیبا
با سفرهای تدریجی باغ چیزی بگوید
یک نفر باید این حجم کم را بفهمد
دست او را برای تپشهای اطراف معنی کند
قطره‌ای وقت
روی این صورت بی‌مخاطب بپاشد.
یک نفر باید این نقطه‌ی محض را
در مدار شعور عناصر بگرداند.
یک نفر باید از پشت درهای روشن بیاید.

گوش کن، یک نفر می‌دود روی پلک حوادث
کودکی رو به این سمت می‌آید.

حال، با کاربرد این نظریه و طی مراحل فرایند آن، به هیپوگرام‌های زیر می‌رسیم که در متن بر آنها مکرر تأکید شده است:
1- کودکی مظهر طراوت و صداقت است.
2- گذشته‌ی شاعر در کودکی‌اش خلاصه می‌شود.
3- در حال حاضر، شاعر حسرت طراوت و صداقت دوران کودکی‌اش را می‌خورد و آرزومند آینده‌ای‌ست که در آن طراوت و صداقت دوران کودکی بار دیگر تکرار شود.

از این هیپوگرام‌ها ماتریس ساختاری زیر نتیجه می‌شود:
گذشته حال آینده
کودکی طراوت صداقت
شعر، با کار مکرر روی عنصرهای موجود در این ماتریس، به شیوه‌ای نامنتظره و از خاستگاه یک ماتریس پایه، به وحدت دست می‌یابد.

در نقد نظریه‌ی ریفاتر باید توجه کرد که نظریه یا ره‌یافت او، به‌عنوان روشی برای تفسیر شعرهای دشواری که خلاف جریان "معمول" دستور زبان یا معناشناسی حرکت می‌کنند، شاید مناسب باشد؛ ولی به‌عنوان یک نظریه‌ی عمومی تفسیر، برای هر نوع شعری چندان مناسب نیست و ممکن است مفسر را به بی‌راهه بیندازد و از مسیر درست منحرف ‌کند؛ به‌ویژه وقتی شعر تفسیری ساده و سرراست دارد و موضوعی نه چندان پیچیده را مطرح می‌کند، به عنوان مثال، شعری که آشکارا ی یا اجتماعی است.(3)

 


(1)- Michael Riffaterre
(2)- Semiotics of Poetry
(3)- در تهیه‌ی این متن از کتاب زیر استفاده کرده‌ام:
Semiotics of Poetry: Michael Riffaterre - Indiana University Press- Bloomington; Mathuen- London- 1998


تقصیر تو شد شعرم اگر مسأله ­ساز است

زیبایـــی  تــــو  بیش­تر از حدّ مجــــاز است

هرچند که پوشیده غزل گفته­ ام از تو

گفتند به اصلاحیه ی تازه نیـــاز است

گفتند و ندیدند کـــــه آتش نفســـم من

حتّی هوس بوسه ی تو روح­ گداز است

تو آمدی و پلک کسی بسته نمی شد

آن دکمه ی لامذهب تو باز که باز است

مغـــرورتر از قویـــی در حوضچــــه ی پـــارک

که دور و برش همهمه ی یک گله غاز است

گیسوت بلند است و گره دارد بسیار

جذابیت قصه­ ات از چند لحـاظ است

از زلف تـو یک تار بـــه رقص آمده در باد

چابک­تر از انگشت زنی چنگ نواز است

عشق تو تصاویر بهارانه ی چالوس

پردلهره مانند زمستان هراز است

چون سمفونــــی نابغــــــه­ ای یک­سره در اوج

وقتی که نشیب است؛ زمانی که فراز است

ای کـــاش کــــه هر روز بیایــــی و بگویـــــم:

می خواهم عاشق بشوم باز؛ اجازه است؟!

 

 

 

آرش شفاعی


رفتم اگر خسته ای از من و دیدار من 

می روم و می رود زحمت بسیار من 

 

عشق ندا می دهد ترک سر آنگه قدم 

پر خَم خونین بود راه به هنجار من 

 

این همه را مشتری کشته پس از دیگری 

هیچ مبدّل نشد رونق بازار من 

 

هر چه کران گیری از نقطه آشوب عشق 

باز تو بیرون نه ای از خط پرگار من 

 

جور و جفا می کنی مهر و وفا می کنم 

جور و جفا کار توست مهر و وفا کار من 

 

فارغی از حال ما خفته به بالین ناز 

یک مژه بر هم نزد دیده بیدار من 

 

سوی سرای فقیر گر قدمی می نهی 

مفرش سرخ افکند چشم گهر بار من 

 

عاکف اگر بخت توست دولت سر سخت توست 

یاد نیارد زما یار دل آزار من

عاکف خراسانی

 


 

در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم،

- می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری!

تو توانایی بخشش داری

دستهای تو توانایی آن را دارد

- که مرا

زندگانی بخشد

چشم های تو به من می بخشد

شورِ عشق و مستی

و تو چون مصرعِ شعری زیبا

سطرِ برجسته ای از زندگی من هستی.

 

حمید مصدق

 

مطالب مرتبط :

اشعار حمید مصدق


محمدرضا شفیعی‌کدکنی:


بزرگا گیتی آرا نقش بند روزگارا
‌ای بهار ژرف
به دیگر روز و دیگر سال
تو می‌آیی و
باران در رکابت
 مژده‌ی دیدار و بیداری
تو می‌آیی و همراهت
 شمیم و شرم شبگیران
 و لبخند جوانه‌ها
که می‌رویند از تنواره‌ی پیران
تو می‌آیی و در باران رگباران
صدای گام نرمانرم تو بر خاک
سپیداران عریان را
به اسفندارمذ تبریک خواهد گفت
تو می‌خندی و
در شرم شمیمت شب
بخور مجمری خواهد شدن
در مقدم خورشید
نثاران رهت از باغ بیداران
شقایق‌ها و عاشق ها
چه غم کاین ارغوان تشنه را
 در رهگذر خود
 نخواهی دید



فرخ تمیمی:


آن زمان، از شاخسار ترد سیب
نو بهار مهر و شادی می‌دمید
 از زمین زنده، آوند گیاه
 خون گرم زندگانی می‌مکید
شوق پنهانی به دل می‌آفرید
باد نمناک بیابان‌های دور،
 ذره‌هایش در مشامم می‌نشست
بوی زن می‌داد و بوی خون شور
طعم سوزان سحرگاه سپید
 درد را می‌کشت و شادی می‌فزود
 نور نیروبخش خورشید بلند
 خواب را از پلک چشمان می‌ربود
روز بود و روز بود و روز بود
خستگی در دست‌هایم مرده بود
 تیرگی در کوچه‌ها جان می‌سپرد
 روز، شب‌ها را به یغما برده بود
هر نگاهی خوشه‌یی از نور بود
 هر تنی، سرشار خون زیستن
 چون خلیجی پیش می‌رفت آن زمان!
 هر هوس در پهنه‌ی احساس من
دست‌ها با دوستی پیوند داشت
 عشق بود و شادی و مهر و صفا
هستی ما، گرم کار زندگی
جوش خون در دست‌ها، در گام‌ها
 این زمان، از راه می‌‌اید بهار،
 خسته گام و نیمرنگ و نا‌شناس
 من ندانم باز هم باید گشود
 دست‌ها را از پی حمد و سپاس؟

 

 

مطالب مرتبط :

محمدرضا شفیعی کدکنی


سراينده ی گرانقدر، جناب عیسی غفوری، ملقب به شِبرِه و عطار مازندرانی، سراینده ای پرتلاش در زبان تبری است که در قالب های مختلف سنتی و نو، سروده های ارزشمندی دارد. عطار مازندرانی همچنین در شعر پیشرو (گونه هایی همچون سروش، سه گلشن و شعر تک)، آثار گرانقدری به زبان تبری، آفریده است. سروشی از عطار مازندرانی: شعرپیشرو سروش تبری مه دل ته زلف واری ئه پریشون مه پشت ته بلفه ئه جورهسِّه کمون شه می ره اَسِّیو اسپه نکردمه فَلِک اینتی مره هاکرده داغون فلک داد و .
زیبایی چشمانِ تو حاشاشُدنی نیست* این چشمه ی راز است که معناشدنی نیست آیینه که آیینِ زلالی ست مرامش در معرض ِ چشمانِ تو پیداشدنی نیست از چارطرف ظلمتِ موی تو وزیده است این یک شبِ محض است که فرداشدنی نیست پلکی بزن ای ماه که عُشّاق بریدند این پنجره ی بسته چرا واشدنی نیست؟! نیلوفرِ این حنجره در خویش تپیده است این بُغضِ گلوگیر شکوفاشدنی نیست ای کاش که آن وعده ی دیرینه بیاید این آرزوی سوخته امّا شدنی نیست ما گمشده در گمشده در گمشده هستیم» این گمشده در گمشده
پـشت ســر مـن ؛ وصـلهٔ بـد چسـبانـدی ایــکاش کـمی درس وفــا میــخوانــدی از دور زدی زخـــم زبــانـــم ، حـتّـــی : سیــلی شمــاتـت به رُخـــم خـوابانــدی چشـمم به جـمـال تـو دگر روشن نیست بـی‌شــرمی خـود را به منــم فـهـمـاندی امـر کــردی و منـم مطـیـع امــرت ، امّا : کارم بــه تــو افـتـاد و مــرا پـیـچـانــدی از مـن چه بـدی رســیده بود جـز خـوبی بــد زنــدگـی مــرا ز هـــم پـاشـــانـــدی هر دم به دقیـقه عیب تـراشیـست کارت دست بـردار ز بس سنگ به راه
پاییز این مسافر غمگین رسیده است بر قالی ِ قشنگ ِ زمین آرمیده است پاییز ِ زرد، مثل غزالی گریزپا از دستِ هجمه های زمستان رمیده است آنقدر خسته است که از فرطِ خستگی گویی که جاده های زمان را دویده است در دست او طلوع انار است و پرتقال پاییز در افق، گلِ خورشید چیده است پاییز، روی بومِ غم انگیزِ روزگار تصویرِ شاعرانه ی خود را کشیده است مِهرش به دل نشسته و آبان و آذرش مثل نسیم، در دلِ باران وزیده است! پاییز عاشق است، شبیهِ تمام ما یک قطره روی گونه ی زردش چکیده
ماهى به آب گفتا ، من عاشق تو هستم. از لذت حضورت ، مى را نخورده مستم!! آیا تو میپذیرى ، عشق خدائیم را ؟ تا این که بر نتابى ، دیگر جدائیم را؟!! آب روان به ماهى ، گفتا که باشد اما لطفا بده مجالى ، تا صبح روز فردا!! باید که خلوتى با ، افکار خود نمایم اینجا بمان که فردا ، با پاسخت بیایم!! ماهی قبول کرد و ، آب روان گذر کرد تنها براى یک شب ، از پیش او سفر کرد!! وقتى که آمدش باز ، تا این که گوید آرى
خیس میشم با تو هر شب زیر بارونی که نیست دستتو محکم گرفتم تو خیابونی که نیست باشمو عاشق نباشم کار آسونی که نیست عاشقت میشم دوباره عاشق اونی که نیست من خدایی با تو اینجا از تو میسازم که نیست باید هز شب روی رازی پرده بندازم که نیست تو منو به بند کشیدی تویه زندونی که نیست عاشقت میشم دوباره عاشقه اونی که نیست عاشقت میشم دوباره عاشقه اونی که نیست
دوباره داغ کرده ام برای من غزل بخوان بپاش دل در آسمان از عشق با زحل بخوان شراب تلخ دور کن دو جام مثنوی بده دو بیت از سحر بگو سه مصرع از عسل بخوان ستاره را سه تار کن بزن به سیم آخرش دو قطعه از قمر بگو سپیدی عمل بخوان نوای دل سه گاه شد ، بیا و شور تازه کن ترانه از ابد بگو ، حکایت از ازل بخوان در آسمان ترین زمین طلوع می کنی یقین سپیده را خمار کن از عشق بی بدل بخوان سحر شد از سرم ببر خماری شبانه را پیاله ای مثل بریز از عشق بی گُسل بخوان دوباره آسمان تهی زمین
زیبایی چشمانِ تو حاشاشُدنی نیست* این چشمه ی راز است که معناشدنی نیست آیینه که آیینِ زلالی ست مرامش در معرض ِ چشمانِ تو پیداشدنی نیست از چارطرف ظلمتِ موی تو وزیده است این یک شبِ محض است که فرداشدنی نیست پلکی بزن ای ماه که عُشّاق بریدند این پنجره ی بسته چرا واشدنی نیست؟! نیلوفرِ این حنجره در خویش تپیده است این بُغضِ گلوگیر شکوفاشدنی نیست ای کاش که آن وعده ی دیرینه بیاید این آرزوی سوخته امّا شدنی نیست ما گمشده در گمشده در گمشده هستیم» این گمشده در گمشده
شعر در سبک زلال از دادا: * دلم خونست و چشمم رودِ جیـحونست دو بالم زخمیِ تیرِ حسادتهاست تو دانی حالِ من چونست؟ دگرگونست * چو بارانم به هر سو می رود جانم به کوه و دشت و سنگستان و گاران. فـرشتـه یـا که انسانم ؟! نمی دانم .

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اسیر6155